سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

سلام. همیشه فکر میکردم داشتن وبلاگ و آپدیت کردن کاری نداره.

خیلی راحته!!!!! اما امشب حس کردم خیلی خیلی سخته!!!! آخه در

مقابل تک تک جمله ها و حرفامون مسئولیم. خیلی باید مراقب باشیم،

خیلی بیشتر از اون چیزی که تصورشو کنیم.

وقتی تو وبم مینویسم: بابا آب داد... و کودکی ده ساله ای وب منو

میخونه که بابا آب داد و یاد بابای نداشته اش میفته، یاد دستای گرم بابا

و دلتنگی هاش میفته! وقتی اشک تو چشم کودک حلقه میزنه، اونم

فقط به خاطر یه جمله ساده وبلاگ من.....

نه این حرفا مسخره نیست، حرفمو خیلی ساده بیان کردم. حالا ببینید

حرفای مهمتر دیگه تو وبتون با دل بقیه چه میکنه!!!! مراقب نوشته های

وبتون باشید!! به خدا قسم هممون مسئولیم... حتی یه عکسی که از

نظر ما ساده است و در وبمون میذاریم، ممکنه حکم یه گناه سنگین را

برامون امضا کنه!!!!!!!

امشب پی به این مسئولیت سنگین بردم و تا اطلاع ثانوی وبمو تعطیل

میکنم.

برام دعا کنید که خداوند پایین گناهام امضایی نکنه که شرمنده شم،

و فقط امضای بخشندگی کنه.

دست حق همراهتان...

یا علی...


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/30ساعت 11:27 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

علی جان بعد تو که به نخلستان ها سر زند

که شود پدر یتیمان و به خانه ها در  زند

مولای من وقت اذان است برخیز

در مسجد کوفه طنین نماز است برخیز

برخیز که دل زینب طاقت دوری ندارد

بعد مادر، فقط چشم به پدر دارد

بی تو دگر هیچ کوفه ای صفا ندارد

بی تو دگر خنده یتیم صدا ندارد

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/5/8ساعت 1:39 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

مولای من! یا اباصالح...

 شٍکوه دوریت را استثنا امشب می گذارم برای بعد...

آخر امشب حال پدر خوب نیست...

بیا باهم برای پدر دعا کنیم

غصه را از حجم دلش کم کنیم

 


نوشته شده در سه شنبه 92/5/8ساعت 1:33 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

آنقدر گفتـــــــه بودم خدایا مکـــه مکــــــه


دیگر از این همه گفتن خسته بودم خسته


دیروز تلویزیون مکــــــه را نشـــان می داد


دلم خسته بود از فریادهای مکـــه مکـــــه


ازاین همه بی تابی،از این همه گریه و زاری


آخر نمی دانم که این خدای من کجا رفتــه

خدا را قسم دادم به وقت اذانـــــــــــــــش


به این گرمای هوا و روزه هــــــــــای جانکاه


قسمتم مکه گردان،طوافی دورکعبه گردان


ناگاه حس کردم روبرویم هست کعبــــــــه


بند بند وجودم، مرا برد به سجــــــــــــودم


حجم مهربانی خدا غرقـــم کرد در آن لحظه


آن لباس سفید تنم، هوش می برد از سرم


آه چه می دیدم، چگونه رفتم من به کعبه؟!


کم کم لهیب شعله عشق کوتاه شددر دلم


سکوتی جانگزا جایگزین تمام فریادهــا شد

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/2ساعت 5:58 عصر توسط قطره نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت