سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

چند روز پیش حاج خانوم تماس گرفته بود و گفته بود

که یک بنده خدایی نیاز به یک کتابی دارد که چاپش

تمام شده است و اصلا در شهر پیدا نمی شود، اما

من آن کتاب را داشتم. حاج خانوم چند بار دست من

کتاب را دیده بود. از من خواهش کرد که چند مدتی

کتاب را به دختر خانومی قرض دهم. چند روز بعد دختر

خانومی با من تماس گرفت و قرار گذاشت که کتاب را

به او امانت دهم.

با هم قرار گذاشتیم.به راه افتادم تا سریعتر کتاب را تحویل

دهم. تند و تند قدم بر میداشتم. هوا بسیار گرم بود.

با چادر گرمای هوا را بیشتر حس میکردم. با این وجود

عاشق چادر بودم.برایم مقدس بود.قدم هایم را تند تر

کردم.ناگهان چادر زیر پایم رفت و محکم زمین خوردم.

خانومی مرا دید،کمی خندید و گفت ببین من چقدر راحت

هستم.نه زمین خوردنی نه تحمل گرمایی به اندازه تو.

به من گفت،بنده خدا این زمین خوردن نشانه بود که خودتو

از شر چادر راحت کنی.به چشمانش خیره گشتم، لبخندی

زدم و گفتم:چه گرمای خنکی! هاج و واج نگاه کرد و رفت.

ناگهان یاد قرارم افتادم.سریع به مسیرم ادامه دادم. به محل

قرار رسیدم.گویا دختر خانوم،زودتر از من سر قرار بود.کلی

شرمنده شدم.نزدیکتر رفتم. ناگهان خشکم زد. همان دختر

ی بود که در مسیر دیده بودمش. بنده خدا کلی خجالت کشید.

به روی خودم نیاوردم و با کمال ادب و خوشرویی کتاب را تقدیمش

کردم.تشکر کرد و رفت. یک ماه بعد تماس گرفت تا کتاب را تحویل

دهد. به محل قرار رسیدم. گویا هنوز نیامده بود...اما نه....یعنی

درست میدیدم!!!! زودتر از من آمده بود.لبخندی زد و گفت: چادر

بهم میاد؟! گفتم: ارثیه مادرم زهرا،با عشق به همه میاد.گفت:

تازه معنی حرف اون روزتو درک میکنم،

واقعا چه گرمای خنکی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

چادر عشق میخواهد،همینو بس.اگه عاشقی بگو یا زهرا!


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/26ساعت 2:17 صبح توسط قطره نظرات ( ) |

این روزها میان خودم و دلم گیر کرده ام. نمی دانم خودم

را برای خودم دوست بدارم یا برای آمدن سر قرارت دوست

دارم. پاهایم لغزان تر از هر سال و دلم اشک آلودتر از ثانیه

های رمضان دیگر است. امسال نبض رگبرگ های گناهانم

فعال تر از گذشته ها گشته است. امسال قلب گناهکارم

گستاخ تر از قبل شده است و روح سرکشم حس متجدد

شدن دارد. آه و دریغ و حسرت همیشگی؛....کاش این

مهمان نالایق می دانست که سفره پاکی، برای دلش

پهن گشته است. فقط کافی است هواکش قلبش را

فعال تر کند تا گناه به بیرون نشت کندو روزنه های پاکی

رو به قلبش باز گردد..

خوب میدانم سر سفره عشق نشسته ام و دست خالی

هم بر نخواهم گشت، اما دریغ که چشمان نالایقم بسته

است. دستانم را به سوی سفره دراز می نمایم ، اما چه

سود که نمی دانم چه بر میدارم . آیا یک جرعه از آب پاکی،

برای تبرئه یک مجرم از حبس در قفس گناه کافی است؟؟

آه که بغض کهنه ام در حجم گلویم منجمد گشته است.

دیر زمانی است که افکارم با خود می اندیشد: چگونه

علف های هرزی که اجازه جوانه زدن بغض های کهنه ام

را نمی دهند، هرس کنم؟!کاش رمضان امسال با آمدنش،

طنین هرس کردن علف های هرز گناه را بنوازد....

پ ن:هیع.....زبانم قاصر است از این همه گناه..العفو العفو...

برای دل مجروحم دعا کنید.....


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 12:40 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

مولا جانم!باز هم امشب میخواهم دخیلم را به گوشه ای

از پاکی قلبت ببندم. مولای من یک بار دیگر گرد غربت را بر

پیشانی ام حس کردم. نمیدانم تا کجای این قصه لبخندت را

بدرقه راهمان خواهی کرد ولیکن این را خوب میدانم که مهر

این احساس پاک را تو بر قلبمان حک کردی و خود آن را حفظ

خواهی کرد. کاش این لحظه کنارم بودی و لبخند لطیفت را

گذرگاه افکارم می کردی. کاش عشق را برایمان دیکته میکردی،

نه آقا ، دیکته مان ضعیف است، کاش عشق را با تقلب به ما

میرساندی.....

آقا اجازه، می شود امشب گذری هرچند سریع از دل تنگ ما

داشته باشی؟! امشب را تا سحر بیدار میمانم ، میدانم که

سهم دل مرا امشب کنار گذاشته ای. اگر خواب ماندم سهمم

را در دلت قاب کن.باز بیدار خواهم شد و تا سحری دگر انتظار

خواهم کشید تا سهم قاب کرده دلم را پس بگیرم.

************************

تقدیم به همسر عزیزم که دقیقا متوجه منظورم از نوشته بالا میشه.


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 12:21 صبح توسط قطره نظرات ( ) |

 

خواستم نامه ای بنویسم. حرف تازه ای بگویم. دیدم تمام حرفهایم

تکراری است.دیدم کسی نامه تکراری مرا نخواهد خواند.

به یاد تو افتادم یوسف گمگشته زهرا؛

کسی بهتر ازتو با واژه هایم آشنا نیست.گویند تو گمشده ای لیک

باید بگویم گمشده منم. در وادی تنهایی دلم سرگشته و حیران منم.

حس میکنم در حال گذراندن دوران اسارت هستم. آه که چه

سخت است دوران اسارت. کاش بیایی و مرا از این قفس

که تمام حجم وجودم را پر کرده رها کنی.هوای این قفس

بدجور سنگین است.روزنه های این قفس بدجور تنگ

است. بیا و ببین زمین چه مهجور نیامدنت شده است.بیا

و ببین که چگونه زمین رنگ بی رنگی را نواخته است.

چه می گویم،زمین پوستین رنگارنگی را برتن کشیده است.

دیگر بوی صداقت در این قفس موج نمی زند. بوی صداقت

از روزنه های این قفس به بیرون نشت کرده است.روی تار و پود

این قفس حجم آلودگی نهفته است. بیا و ببین که چگونه دوران

جاهلیت عصر پیامبر برگشته است.آن زمان پیامبری بود

که ژرفای وجودش رنگ تمام جهالت را بیرنگ کند.

دراین روزگاری که من هستم پیامبری نیست،جهالت غوغا می کند.

فرعون زمان برگشته است.موسی ای در کار نیست.

معاویه ها دوباره آمده اند؛کاش علی بود. کاش زینب بود تا با

سخنان کوبنده اش رنگ از رخسار کفر می زدود.

آقای من؛مولای من!کاش بیایی و ببینی که چگونه کودکان معصوم

را زیر دست و پای جهالت له می کنند. مولای من بیاو ظهور

کن.بیا و برایمان علی وزینب قرن باش.بیا و پرچم

پیامبریت را بر فراز آسمان جهالت به پرواز درآور.

آقا جان به جان زهرایت قسم میدهمت؛نجاتمان ده؛

ببین که چگونه در دوره رنگی جهالت میان دستان فرعون

و معاویه ها خفه شده ایم.ای دادگستر جهــــــــــــــــان!

ظهور کن و داد ما را بستان و

شمشیر عدالتت را در دل بی عدالتی فرو کن....

اللهم عجل لولیک الفرج

 


نوشته شده در شنبه 92/2/28ساعت 7:2 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

دردهای من واژه نیستند 

تا قلم حملشان کند

دردهای من نهفتنی

پر از رازهای نگفتنی است

دردهای من انعکاس تن زخمی روزگارست

روزگاری که شانه هایش را

گهواره زندگیم نامید

ومن......

ومن..

چه ساده در این گهواره آرمیدم

بی آنکه دانم روزگار زخم خورده

چنگال های بی مروتش را فرو می کند

فرو می کند در خیال آرمیده من

در گهواره زندگی

بس است!

آری بس است!

پیاله زخمی دردهای مرا از روزگار جدا کنید

می خواهم پیاده شوم

از گهواره زندگی

دیگر گهواره نمی خواهم

می خواهم روی سنگی سخت بخوابم

ولی این بار با خیالی آســــــــوده

و دلی آرام

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 1:7 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت